مکتب العقیله

پیوندهای روزانه

۳۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یا زهرا» ثبت شده است

شهید علی ماهانی


یک بار هم نشد حرمت موی سفید ما را بشکند یا بیسوادیِ ما را به رخمان بکشد. هر وقت وارد اتاق می شدم ، نیم خیز هم که شده از جاش بلند می شد . اگر بیست بار هم می رفتم و می آمدم بلند میشد.

می گفتم : علی جان ، من که غریبه نیستم ، مادَرِتَم!

چرا اینقدر به خودت زحمت می دهی؟

میگفت: احترام به والدین ، دستور خداست.

یک روز که خانه نبودم ، از جبهه آمده بود. دیده بود یک مشت لباس نَشُسته گوشه ی حیاط هست ، همه را شسته بود و انداخته بود روی بند.

 وقتی رسیدم بهش گفتم : الهی بمیرم برات مادر ، تو با یه دست ، چطوری این همه لباس رو شستی؟! 

گفت : اگه دو دست هم نداشتم ، باز هم وجدانم قبول نمی کرد من اینجا باشم و تو زحمت شستن 

لباس ها را بکشی !


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۷ ، ۱۴:۰۰
مکتب العقیله

شهید همت


بهش‌ پیله‌ کرده‌ بودیم‌ که‌ بیا بریم‌ برات‌ آستین‌ بالا بزنیم‌.

گفت‌ : باشه‌.

فکر نمی‌کردیم‌ بذاره حتی حرفش‌ رو بزنیم‌.

خوش‌حال‌ شدیم‌.

گفت‌ :

 « من‌ زنی‌ می‌خوام‌ که‌ تا قدس‌ همراهم‌ بیاد.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۷ ، ۱۲:۴۱
مکتب العقیله

نوجوان 14 ساله


خمینی سن سربازی را پایین آورده است؟


رزمنده ۱۴ ساله ای را به اسارت گرفته بودند. فرمانده‌ی عراقی متوجه سنش شد. پرسید: مگر سن سربازی ۱۸ سال نیست؟ خمینی سن سربازی را پایین آورده؟

رزمنده گفت: "سن سربازی همان ۱۸ سال است، خمینی سن عشق را پایین آورده."


راوی: سید ناصر حسینی پور

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۷ ، ۱۲:۲۷
مکتب العقیله

شهید احمد کاظمی


ارادت خاصی به حضرت صدیقه طاهره (سلام الله علیها) داشت .

به نام حضرت مجلس روضه زیاد می گرفت . چند تا مسجد و فاطمیه هم به نام و یاد بی بی ساخت .

توی مجالس روضه ، هر بار ذکری از مصیبت های حضرت می شد ، قطرات اشک پهنای صورتش را می گرفت و بر زمین می ریخت.

خدا رحمت کند شهید محسن اسدی را ، افسر همراه حاجی بود .

برای ضبط صحبت های سردار ، همیشه یک واکمن همراه خودش داشت .

چند لحظ قبل از سقوط هواپیما ، همان واکمن را روشن کرده بود و چند جمله راجع به اوضاع و احوال خودشان گفته بود .

درست در لحظه ی سقوط ،صدای خونسرد حاجی بلند می شود که میگوید : صلوات بفرست.

همه صلوات می فرستند.


در آن نوار آخرین ذکری که از حاجی و دیگران در لحظه ی سقوط هواپیما شنیده می شود ، ذکر مقدس «یا فاطمةالزهرا» است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۷ ، ۱۱:۵۸
مکتب العقیله

شهید محمد حسیمپن حمزه


پارسال قائمیه دزفول سخت مشغول باز سازی یادمان بودیم ، حسین سر از پا 

نمی شناخت ، بسرعت کار میکرد ، وسط کاروقت اذان ظهر شد ، محمد حسین دست از کار کشید و رفت تا وضو بگیرد و نماز اول وقتش را بخواند ، بهش گفتم : حسین ! چند لحظه صبر کن ، حاج آقا میاد نماز جماعت برگزار 

می کنیم ، گفت : نماز اول وقت را از دست می دهیم ، گفتم :طبق نظر مراجع فضیلت نماز جماعت از اول وقت 

بیشتره ؛ بی اعتنا به حرفهام شد و رفت !!


 گفتم : حسین هوای نفسه ها .

چند قدمی که رفته بود ، ایستاد و برگشت ، لبخندی زد وگفت :حق با شماست ، صبر می کنم .

 جاتون خالی ، آنروز یک نماز جماعت با حالی خوندیم .


رفتارهای حسین نشان از جوشش خون شهید محمد طحان در رگ هاش بود ؛ 

طولی نکشید که او هم آسمانی شد


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۷ ، ۱۰:۴۴
مکتب العقیله

شهید محمود کاوه


در قسمتی از ارتفاع، فقط یک راه برای عبور بود.

محمود کاوه را بردم همان جا، گفتم:" دیشب تیربار چی دشمن مسلسلش را روی همین نقطه قفل کرده بود،هیچ کس نتونست از این جا رد بشه".

گفت:" بریم جلوتر ببینیم چه کاری می تونیم انجام بدیم".

رفتیم تا نزدیک سنگر تیربارچی.

محمود دور و بر سنگر را خوب نگاه کرد.آهسته گفتم:" اول باید این تیربار را خفه کنیم، بعد نیروها را از دو طرف آرایش داده و بزنیم به خط".

جور خاصی پرسید:" دیگه چه کاری باید بکنیم!".

گفتم:"چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسه".

گفت:" یک کار دیگه هم باید انجام داد".

گفتم:" چه کاری؟"

با حال عجیبی جواب داد:"توسل؛ اگه توسل نکنیم، به هیچ جا نمی رسیم".

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۷ ، ۱۲:۱۷
مکتب العقیله

شهید برونسی


 از سپاه اومده بودن خونه مون.سقف اتاقمون آب ازش چکه میکرد... روز بعد وقتی از سپاه برگشت چهره اش درهم بود. چند دقیقه که گذشت پرسیدم: جریان چیه ؟ گفت: به من دستور دادن دیگه نرم جبهه! حیرت زده گفتم: دیگه نری جبهه؟! آهسته گفت تا خونه رو درست نکنم حق ندارم برم جبهه!...

ساکت شد. کمی بعد گفت اگه از سپاه اومدن، شما بگو وضع ما خوبه. دوست دارم همین جا باشم. با ناراحتی گفتم برای چی این حرفا رو بزنم؟ ناراحت تر از من گفت: اینا میخوان به من پول بدن که خونه رو مدل حالا بسازم. من هم نمیخوام این کار رو بکنم.

وقتی از سپاه اومدن آوردشان توی خونه. یکیشان یه ساک دستش بود. همه که نشستند؛ بازش کرد.چند دسته اسکناس بیرون آورد. گذاشت جلوی عبدالحسین. نمیدانستم چکار میکند کمی به اسکناس ها خیره شد. یک دفعه بسته های اسکناس را جمع کرد. همه را دوباره ریخت توی ساک. جدی و محکم گفت: این پول ها مال بیت الماله من یک سر سوزن من راضی نیستم بچه هام بخوان با همچین پولی توی رفاه باشن...هرچه اصرار کردند پول را قبول کند فایده نداشت که نداشت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۷ ، ۱۰:۲۹
مکتب العقیله

شهید برونسی


بالاخره صحبت تقسیم ملک ها قطعی  شد. یک روز  چند نفر از طرف دولت آمدند روستا.خانه ها را یک به یک می رفتند و مرد ها را میخواستند.توی اون اوضاع یک دفعه سرو کله عبدالحسین پیدا شد.گفت اگه اینا اومدن بگو من نیستم.به پرخاش گفتم:همه میخوان ملک بگیرن. شما قایم میشی؟جوابم را نداد.رفتم بیرون همان لحظه چند نفر آمدن در خانه را زدن.سریع در را باز کردم،آمده بودن پی او.گفتم :نیست.بالاخره زمین ها را تقسیم کردن پدرش بهش گفت اگه زمین نگیری تا آخر باید رعیت باشی.

آخر سر صاحب همان زمینی که میخواستند به عبدالحسین بدهند آمد .صاحب زمین گفت:من راضیم زمین مال شما باشه.

تو جوابش گفت:شما خودت خبر داری چقدر از اون آب و  ملک ها مال چند تا بچه یتیم بی سر پرست بوده،اینا رو همه باهم قاطی کردن،اگه شما هم راضی باشی،حق یتیم رو نمیشه کاری کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۷ ، ۱۳:۰۵
مکتب العقیله