مکتب العقیله

پیوندهای روزانه

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهید عبدالحسین برونسی» ثبت شده است

شهید برونسی


*مزد_از_دست_امام*


صدای زنگ خانه بلند شد. چادرم را سرکشیدم و رفتم دم در.

چشمم افتاد به دو، سه تا از بچه های سپاه. سلام کردند. گفتم: سلام، بفرمایید، امری بود؟

گفتند: ببخشید حاج خانم، لطفاً شناسنامه آقای برونسی رو بیارید.

- برا چی؟

- قراره ایشون مشرف بشن مکه.

- مکه؟!

- بله حاج خانم. آقای برونسی توی این عملیات آخری، شاهکار کردن و خیلی غنیمت گرفتن، برا همینم از طرف شخص حضرت امام، میخوان بفرستنشون مکه، تشویقی!


*عبدالحسین_برونسی*

یازهرا


 ما چقدر رضایت امامان را جلب کرده ایم !؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۷ ، ۰۹:۳۶
مکتب العقیله

شهید برونسی


*اخراجی*


یک جوان را از گردان اخراج کرده بودند و داشتند می بُردند دفتر قضایی. برونسی همراه آنها رفت وگفت: آقا! من این رو میخوام ببرم. گفتند: این به درد شما نمیخوره آقای برونسی. گفت: شما چه کار دارید؟ و او را برد.

همان جوان شد فرمانده گروهان ویژه و مدتی بعد هم شهید شد. یه روز حاجی به فرمانده قبلی اوگفت: شما این جوان ها را نمیشناسین، یک بار نمازش رو نمیخونه، یا یه شوخی میکنه، سریع اخراجش میکنیم. اینهارو باید با زبان بیارین تو راه، اگه قرار باشه کسی برای ما کار کنه همین جوان ها هستن.


عبدالحسین_برونسی

یا_زهرا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۷ ، ۰۹:۱۹
مکتب العقیله

شهید برونسی


*تواضع*


سر ظهر نماز را که خواندیم از مسجد آمدیم بیرون. وسط راه چشمم افتاد به یک تویوتا. داشتند غذا می‌دادند. چند تا بسیجی هم تو صف ایستاده بودند. مابین آنها، چشمم افتاد به آقای برونسی! یک آن خیال کردم اشتباه دیده ام. دقیق تر نگاه کردم. باخودم گفتم: شاید من اشتباه شنیدم که فرمانده گردان شده!

رفتم جلو احوالش را که پرسیدم، گفتم: شما چرا وایستادی تو صف؟ مگه شما...

بقیه حرفم را نتوانستم بگویم؛ خنده از لبهایش رفت. گفت: مگه فرمانده گردان با بقیه ی بسیجی ها چه فرقی میکنه که باید غذا بدون صف بگیره؟!


*خاکهای_نرم_کوشک*

یازهرا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۷ ، ۰۹:۰۸
مکتب العقیله

شهید برونسی


در_بیچارگی_محض


هنوز عملیات درست و حسابی شروع نشده بود که کار گره خورد.حال و هوای بچه ها حال و هوای دیگری بود.نمیدانم چه شان شده بود، حرف شنوی نداشتند. هر چه برایشان صحبت کردم فایده ای نداشت. چسبیده بودن به زمین.هرکاری کردم راضی شان کنم راه بیفتند،فایده نداشت.

از بچه ها فاصله گرفتم. اسم حضرت صدیقه (س) را از ته دل صدا زدم. زمزمه کردم: خانم، خودتون کمک کنید، من رو راهنمایی کنید تا این بچه ها رو حرکت بدم. وضع ما رو خودت بهتر میدونی. چند لحظه راز و نیاز کردم و اومدم پیش بچه ها. یقین داشتم حضرت تنهایم نمیگذارند، توی آن تاریکی شب و توی آن بیچارگی محض، یک دفعه فکری به ذهنم الهام شد. رو کردم به بچه ها محکم گفتم: دیگه به شما احتیاجی ندارم! هیچ کدومتون رو نمیخوام. فقط یه آرپی چی زن بلند شه با من بیاد. لحظه شماری میکردم یکی بلند شود، یکی از آرپی چی زن ها بلند گفت: من میام. چند لحظه بعد یکی مصمم تر از اون گفت: منم میام. تا به خودم اومدم همه گردان بلند شده بودند.


خاکهای_نرم_کوشک

یازهرا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۷ ، ۰۸:۴۱
مکتب العقیله

عبدالحسین برونسی


*فقط_یک_یازهرا*


یک شب مانده بود به عملیات قرار بود فرمانده لشکر و رده های پایین تر بیایند تو خود مقر دیدگاه.بینشان چهره دوست داشتنی عبدالحسین هم خود نمایی می کرد. فرمانده لشکر شروع کرد به صحبت کردن.از لحن صدایش معلوم بود که خیلی نگران است؛ زمین عملیات پیچیدگی های خاص خودش را داشت، روی همین حساب احتمالش می رفت که هر کدام از فرماندهان مسیر را گم کنند و نتوانند از پس کار بربیایند. وقتی نقشه را روی زمین پهن کردند نگرانی فرمانده لشکر و بقیه بچه ها بیشتر شد...فرمانده شروع کرد به حرف زدن، داشت از قطب نما و این جور چیز ها حرف میزد...حرف های فرمانده که تمام شد عبدالحسین لبخندی زد و آرام گفت: آقا مرتضی، برای فردا شب لازم نیست که من با نقشه و قطب نما برم. به آسمان اشاره کرد و گفت: فقط یک "یازهرا"و یک"یالله"کار داره که منطقه رو از دشمن بگیریم.

...همان طور که گفته بود فقط یک توسل لازم داشت!

شب عملیات، حاج عدالحسین توانست زود تر از بقیه با تلفات کمتری به نقطه هدف برسد.


عبدالحسین_برونسی

یازهرا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۷ ، ۰۷:۴۳
مکتب العقیله

شهید برونسی


یک بار داشتیم مهمات بار میزدیم،وسط کار چشمم به یک خانم افتاد .با چادری مشکی!پا به پای ما کار میکرد و.مهمات میگذاشت توی جعبه.تعجب کردم و تعجبم وقتی بیشتر شد که دیدم بقیه بچه ها اصلا حواس شان به او نیست.انگار نمیدیدنش.رفتم جلو و خیلی بااحتیاط گفتم :(خانم!جایی که ما مردها هستیم،شما نباید زحمت بکشید).به تمام قد ایستاد.فرمود:(مگر شما در راه برادر من زحمت نمی کشید؟).یاد امام حسین مرا از خود بی خود کرد.خانم فرمود:(هرکسی یاور ما باشد،ما هم یاری اش میکنیم.)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۷ ، ۱۳:۲۵
مکتب العقیله