با کفر سرمیز مذاکره نشستن خصلت قاسطین و ناکثین و مارقین است؛ نه خصلت مؤمنین و متقین.
شهید محمد ابراهیم همت
*راهکار_شهادت*
تو عالم خواب معاونش آقا مصیب رو دید و گفت:
برای تو و بقیه شهدای واحد خیلی دلم تنگ شده ...
و با التماس ازش پرسید:
بگو از کدام راه رفتی که به این مقام رسیدی؟
جواب داد:
راهکار اشک !
از فردای آن روز تا صبح شهادتش گریه میکرد
با صدای بلند بی ریای بی ریا. . . .
منبع: کتاب دلیل
خاطرات شهید علی چیت سازیان
فرمانده اطلاعات عملیات لشکر انصار الحسین(ع)
بخشی از وصیت نامه شهید سید مجتبی علمدار
به دوستان و برادران عزیزم وصیت می کنم:
کاری نکنند که صدای غربت فرزند فاطمه(س) (مقام معظم رهبری) به گوش برسد.
بر همه واجب است مطیع محض فرمایشات مقام معظم رهبری باشند, چون دشمنان اسلام کمر همت بستند که ولایت را از ما بگیرند. شما همت کنید, متحد و یکدل باشید تا کمر دشمنان بشکند و ولایت باقی بماند.
مداح اهل بیت ، جانباز سرافراز
شهید_سید_مجتبی_علمدار
*وصیتنامه*
امروز، حسین زمان تنهاست. امروز فرزند فاطمه در برابر سپاهیان کفر و ابرقدرتهای پست بی یاور است. من می روم شاید نینوایی را بیابم و در عاشورای دوران، هدیه ناقابلی را در راه پیروزی حق علیه باطل و اسلام بر کفر در پیشگاه مولایم مهدی(عج) تقدیم نمایم. وصیت من به ملت شهید پرور ایران این است که گوش به توطئه های مشرکین و منافقین ندهند و یاوران امام را، که در خط امام می باشند، با همه ی قدرت و وجود حمایت کنند.
فرمانده ۲۲ساله گردان تخریب لشگر۱۱ امیرالمومنین
شهید_حمیدرضا_دستگیر
همه آمادهی شروع عملیات، اما پشت یک میدان مین گیر افتاده و مانده بودند.
جالب اینکه بچههای شناسایی سه ماه تمام روی این معبر کار کرده بودند و همه چیز شناسایی شده بود، اما معلوم نبود چرا آن شب همه چیز قفل شده بود!
شهید ردانی پور به حضرت زهرا(س) متوسل شد و چند لحظه بعد قرآن را باز کرد...
چند آیه ای را که خواند، قرآن را بست و گفت:
«از این معبر نمیرویم، باید از معبر دست راستی، گرای باغ شماره هفت برویم و آنجا به دشمن بزنیم.»
به قدری با قدرت این حرف را زد، که حتی حاج حسین خرازی هم چون و چرایی نیاورد و روی حرف او حرف نزد.
گردانها از همان مسیری که او گفته بود، به طرف دشمن حمله کردند و ساعاتی بعد، منطقه فتح شد. بعداً در بررسیها متوجه شدیم که با انتخاب مسیر، عراقیها را دور زده بودیم.
وصیت شهید ابراهیم همت به جوانان :
مادر جان من متنفر بودم و هستم از انسانهای سازش کار و بی تفاوت و متاسفانه جوانانی که شناخت کافی از اسلام ندارند و نمی دانند برای چه زندگی می کنند و چه هدفی دارند و اصلا چه می گویند بسیارند. ای کاش به خود می آمدند.
از طرف من به جوانان بگوئید چشم شهیدان و تبلور خونشان به شما دوخته است بپاخیزید و اسلام را و خود را دریابید نظیر انقلاب اسلامی ما در هیچ کجا پیدا نمی شود نه شرقی - نه غربی؛ اسلامی که : اسلامی ... ای کاش ملتهای تحت فشار مثلث زور و زر و تزویر به خود می آمدند و آنها نیز پوزه استکبار را بر خاک می مالیدند.
معلمی دلسوز ، فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله
شهید_ابراهیم_همت
*مزد_از_دست_امام*
صدای زنگ خانه بلند شد. چادرم را سرکشیدم و رفتم دم در.
چشمم افتاد به دو، سه تا از بچه های سپاه. سلام کردند. گفتم: سلام، بفرمایید، امری بود؟
گفتند: ببخشید حاج خانم، لطفاً شناسنامه آقای برونسی رو بیارید.
- برا چی؟
- قراره ایشون مشرف بشن مکه.
- مکه؟!
- بله حاج خانم. آقای برونسی توی این عملیات آخری، شاهکار کردن و خیلی غنیمت گرفتن، برا همینم از طرف شخص حضرت امام، میخوان بفرستنشون مکه، تشویقی!
*عبدالحسین_برونسی*
یازهرا
ما چقدر رضایت امامان را جلب کرده ایم !؟
*تواضع*
سر ظهر نماز را که خواندیم از مسجد آمدیم بیرون. وسط راه چشمم افتاد به یک تویوتا. داشتند غذا میدادند. چند تا بسیجی هم تو صف ایستاده بودند. مابین آنها، چشمم افتاد به آقای برونسی! یک آن خیال کردم اشتباه دیده ام. دقیق تر نگاه کردم. باخودم گفتم: شاید من اشتباه شنیدم که فرمانده گردان شده!
رفتم جلو احوالش را که پرسیدم، گفتم: شما چرا وایستادی تو صف؟ مگه شما...
بقیه حرفم را نتوانستم بگویم؛ خنده از لبهایش رفت. گفت: مگه فرمانده گردان با بقیه ی بسیجی ها چه فرقی میکنه که باید غذا بدون صف بگیره؟!
*خاکهای_نرم_کوشک*
یازهرا