بعد از عملیات والفجر8 به پادگان دوکوهه برگشتیم. مدتی در آنجا مستقر بودیم که زمزمه ی قبول قطعنامه شنیده شد.
حاجی ما را در صبحگاه جمع کرد ،
وقتی درباره ی پایان جنگ حرف میزد ناراحت بود ، گریه میکرد و میگفت :
خدای متعال سفره ی شهادت را جمع میکند ، شهادت قسمت ما نشد و از قافله شهدا جا ماندیم...
در قرارگاه خاتم الانبیا بودم که خبر شهادت حاج محسن دین شعاری را شنیدم(تیرماه 1366) ، با خودم گفتم دعای حاجی در حق خودش مستجاب شد ...
(راوی:حیدرصادقیان،همرزم شهید)
رفته بودیم برای بازدید از موشک های فوق پیشرفته ی روسی. وقتی بازدیدمون تموم شد،حسن رو کرد به کارشناس موشکی روسیه و گفت:
”اگه می شه فن آوری این موشک رو در اختیار ما قرار بدید!”
ژنرال ها و کارشناسان روسی خندیدند و گفتند:
”امکان نداره این فن آوری فقط در اختیار کشور ماست.”
حسن خیلی جدی و محکم گقت:”ولی ما خودمون این موشک رو می سازیم”
و دوباره صدای خنده ی اونا بلند شد.وقتی برگشتیم ایران،خیلی تلاش کردیم نمونه شو بسازیم،ولی نشد. وقتی از ساخت موشک ناامید شدیم ،حسن راهی مشهد الرضا شد.خودش تعریف می کرد:
”به امام رضا متوسل شدم و سه روز توی حرم موندم. روز سوم بود که عنایت امام رضا رو حس کردم وحلقه ی مفقوده کار به ذهنم خطور کرد .وقتی زیارتم تموم شد دفترچه نقاشی دخترم رو برداشتم و طرحی رو که به ذهنم رسیده بود کشیدم تا وقتی رسیدم تهران عملیش کنم.”
وقتی حسن از مشهد برگشت،سریع دست به کار شدیم و موشک رو ساختیم که به مراتب از مدل روسی،بهتر و پیشرفته تر بود.
شیرودی در کنار هیلکوپتر جنگی اش ایستاده بود و خبرنگاران هر کدام به نوبت از او سوال میکردند.
خبرنگار ژاپنی پرسید: شما تا چه هنگام حاضرید بجنگید؟ شیرودی خندید ، سرش را بالا گرفت و گفت:
ما برای خاک نمی جنگیم ما برای اسلام میجنگیم.تا هر زمان که اسلام در خطر باشد. این را گفت و به راه افتاد.
خبرنگاران حیران ایستادند. شیرودی آستینهایش را بالا زد. چند نفر به زبانهای مختلف از هم پرسیدند:
کجا؟ خلبان شیرودی کجا میرود؟ هنوز مصاحبه تمام نشده!
شیرودی همانطور که می رفت برگشت. لبخندی زد و بلند گفت: نماز! دارن اذان میگن ....
صطفی از همان روزهای اول جنگ امر مهمی را پایه گذاری کرد. او اثبات نمود که اثر معنویات در افزایش قدرت رزمندگان از هر سلاحی بالاتر است. او هر جا بود نماز جماعت برپا می کرد. در برگزاری دعای کمیل و توسل پیشقدم می شد. مجالس دعای او انسان را متحول می کرد. در پایان جلسات فرماندهان، مجلس توسل برپا می کرد.
مصطفی قبل از اینکه برای دیگران بخواند برای خودش می خواند. نوری که در وجود مصطفی تابیده بود از جنس دیگری بود.در دعا، در ضجه زدن، در مولا مولا گفتن، در گریستن و مناجات نیمه شب، در خروشیدن بر دشمن در خط مقدم و ...از همه برتر بود. او در میان بچه هایی که عاشق شهادت بودند جلودار بود. آقا را صدا می زد. آنقدر با ناله ی خودش مولا را خطاب قرار داد تا مورد عنایت واقع شد!
یک بار هم نشد حرمت موی سفید ما را بشکند یا بیسوادیِ ما را به رخمان بکشد. هر وقت وارد اتاق می شدم ، نیم خیز هم که شده از جاش بلند می شد . اگر بیست بار هم می رفتم و می آمدم بلند میشد.
می گفتم : علی جان ، من که غریبه نیستم ، مادَرِتَم!
چرا اینقدر به خودت زحمت می دهی؟
میگفت: احترام به والدین ، دستور خداست.
یک روز که خانه نبودم ، از جبهه آمده بود. دیده بود یک مشت لباس نَشُسته گوشه ی حیاط هست ، همه را شسته بود و انداخته بود روی بند.
وقتی رسیدم بهش گفتم : الهی بمیرم برات مادر ، تو با یه دست ، چطوری این همه لباس رو شستی؟!
گفت : اگه دو دست هم نداشتم ، باز هم وجدانم قبول نمی کرد من اینجا باشم و تو زحمت شستن
لباس ها را بکشی !