بیت المال - شهید برونسی (خاک های نرم کوشک)
از سپاه اومده بودن خونه مون.سقف اتاقمون آب ازش چکه میکرد... روز بعد وقتی از سپاه برگشت چهره اش درهم بود. چند دقیقه که گذشت پرسیدم: جریان چیه ؟ گفت: به من دستور دادن دیگه نرم جبهه! حیرت زده گفتم: دیگه نری جبهه؟! آهسته گفت تا خونه رو درست نکنم حق ندارم برم جبهه!...
ساکت شد. کمی بعد گفت اگه از سپاه اومدن، شما بگو وضع ما خوبه. دوست دارم همین جا باشم. با ناراحتی گفتم برای چی این حرفا رو بزنم؟ ناراحت تر از من گفت: اینا میخوان به من پول بدن که خونه رو مدل حالا بسازم. من هم نمیخوام این کار رو بکنم.
وقتی از سپاه اومدن آوردشان توی خونه. یکیشان یه ساک دستش بود. همه که نشستند؛ بازش کرد.چند دسته اسکناس بیرون آورد. گذاشت جلوی عبدالحسین. نمیدانستم چکار میکند کمی به اسکناس ها خیره شد. یک دفعه بسته های اسکناس را جمع کرد. همه را دوباره ریخت توی ساک. جدی و محکم گفت: این پول ها مال بیت الماله من یک سر سوزن من راضی نیستم بچه هام بخوان با همچین پولی توی رفاه باشن...هرچه اصرار کردند پول را قبول کند فایده نداشت که نداشت.