مکتب العقیله

پیوندهای روزانه

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهید برونسی» ثبت شده است

شهید برونسی


خشم_برای_خدا


او جبهه ماند و من آمدم مشهد، روز بعد رفتم مقر سپاه. یکی از مسئولین رده بالا گفت: به هر کدوم از فرمانده ها وسیله ای دادیم، یک ماشین لباس شویی هم سهم آقای برونسی شده.

گفت: حالا که ایشون نیست شما زحمتش رو بکشید.

 میدانستم حاجی اگر بود، به هیچ وجه قبول نمیکرد. پیش خودم گفتم: چی از این بهتر که تا حاجی نیست من ترتیب کار رو بدم.

ماشین لباس شویی را گذاشتم پشت یک  وانت و سریع برم خانه شان.

هرگز آن عصبانیتش را از یادم نمی رود. همین که از موضوع لباس شویی خبر دار شد، یک راست آمده بود سر وقت من.

با صدایی که می لرزید، گفت: شما با چه اجازه ای  ماشین لباس شویی به خونه من آوردی؟

مکث کرد و خشن ادامه داد: همین حالا میای و اون تحفه رو برش میداری و میبریش همون جا که آوردیش.

گفتم بابا یک تکه کوچیک حقت بود، بهت دادن.

گفت: ما برای چیز دیگه ای داریم میریم جنگ. همین چیز هاست که ممکنه ما رو از مسیرش منحرف کنه.

*عذر بدتر از گناه*

*عبدالحسین برونسی*

یازهرا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۷ ، ۱۱:۳۳
مکتب العقیله

شهید برونسی


 از سپاه اومده بودن خونه مون.سقف اتاقمون آب ازش چکه میکرد... روز بعد وقتی از سپاه برگشت چهره اش درهم بود. چند دقیقه که گذشت پرسیدم: جریان چیه ؟ گفت: به من دستور دادن دیگه نرم جبهه! حیرت زده گفتم: دیگه نری جبهه؟! آهسته گفت تا خونه رو درست نکنم حق ندارم برم جبهه!...

ساکت شد. کمی بعد گفت اگه از سپاه اومدن، شما بگو وضع ما خوبه. دوست دارم همین جا باشم. با ناراحتی گفتم برای چی این حرفا رو بزنم؟ ناراحت تر از من گفت: اینا میخوان به من پول بدن که خونه رو مدل حالا بسازم. من هم نمیخوام این کار رو بکنم.

وقتی از سپاه اومدن آوردشان توی خونه. یکیشان یه ساک دستش بود. همه که نشستند؛ بازش کرد.چند دسته اسکناس بیرون آورد. گذاشت جلوی عبدالحسین. نمیدانستم چکار میکند کمی به اسکناس ها خیره شد. یک دفعه بسته های اسکناس را جمع کرد. همه را دوباره ریخت توی ساک. جدی و محکم گفت: این پول ها مال بیت الماله من یک سر سوزن من راضی نیستم بچه هام بخوان با همچین پولی توی رفاه باشن...هرچه اصرار کردند پول را قبول کند فایده نداشت که نداشت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۷ ، ۱۰:۲۹
مکتب العقیله

شهید برونسی


بالاخره صحبت تقسیم ملک ها قطعی  شد. یک روز  چند نفر از طرف دولت آمدند روستا.خانه ها را یک به یک می رفتند و مرد ها را میخواستند.توی اون اوضاع یک دفعه سرو کله عبدالحسین پیدا شد.گفت اگه اینا اومدن بگو من نیستم.به پرخاش گفتم:همه میخوان ملک بگیرن. شما قایم میشی؟جوابم را نداد.رفتم بیرون همان لحظه چند نفر آمدن در خانه را زدن.سریع در را باز کردم،آمده بودن پی او.گفتم :نیست.بالاخره زمین ها را تقسیم کردن پدرش بهش گفت اگه زمین نگیری تا آخر باید رعیت باشی.

آخر سر صاحب همان زمینی که میخواستند به عبدالحسین بدهند آمد .صاحب زمین گفت:من راضیم زمین مال شما باشه.

تو جوابش گفت:شما خودت خبر داری چقدر از اون آب و  ملک ها مال چند تا بچه یتیم بی سر پرست بوده،اینا رو همه باهم قاطی کردن،اگه شما هم راضی باشی،حق یتیم رو نمیشه کاری کرد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۷ ، ۱۳:۰۵
مکتب العقیله