خشم_برای_خدا
او جبهه ماند و من آمدم مشهد، روز بعد رفتم مقر سپاه. یکی از مسئولین رده بالا گفت: به هر کدوم از فرمانده ها وسیله ای دادیم، یک ماشین لباس شویی هم سهم آقای برونسی شده.
گفت: حالا که ایشون نیست شما زحمتش رو بکشید.
میدانستم حاجی اگر بود، به هیچ وجه قبول نمیکرد. پیش خودم گفتم: چی از این بهتر که تا حاجی نیست من ترتیب کار رو بدم.
ماشین لباس شویی را گذاشتم پشت یک وانت و سریع برم خانه شان.
هرگز آن عصبانیتش را از یادم نمی رود. همین که از موضوع لباس شویی خبر دار شد، یک راست آمده بود سر وقت من.
با صدایی که می لرزید، گفت: شما با چه اجازه ای ماشین لباس شویی به خونه من آوردی؟
مکث کرد و خشن ادامه داد: همین حالا میای و اون تحفه رو برش میداری و میبریش همون جا که آوردیش.
گفتم بابا یک تکه کوچیک حقت بود، بهت دادن.
گفت: ما برای چیز دیگه ای داریم میریم جنگ. همین چیز هاست که ممکنه ما رو از مسیرش منحرف کنه.
*عذر بدتر از گناه*
*عبدالحسین برونسی*
یازهرا
درون سنگر با خود سخن میگویم. راستی چه خوب است از این فرصت استفاده کنم و با قرآن آشنا شوم. آیات خدا را بخوانم و بعد حفظ کنم و سپس زمزمه کنم و بعد شعار زندگی کنم. باشد تا این دل پر هیجان و طپش را آرامش دهد. و بعد با این برای خود توشه سازم و توشه را راهی سفرم گردانم و در انتظار شهادت بمانم و بمانم.
فرمانده 22 ساله دانشجو شهید_حسین_علم_الهدی
جریانِ خلقِ کُرد و حمله به شهر پاوه تازه شروع شده بود. همان روزها اولین نیرو ها را میخواستند اعزام کنند. شادی و خوشحالی تو نگاه همه موج میزد، هیچ کس صحبت از ماندن نمیکرد، یک آن حال و هوای بچه ها از این رو به آن رو شد. حالا تو نگاه همه غم موج میزد. همه میخواستند بروند، ولی قرار شد بچه ها باهم توافق کنند و فقط بیست و پنج نفر را معرفی کنند. این هم بجایی نرسید.
بالاخره آقای رستمی گفت: برای اینکه حق کسی ضایع نشه قرعه کشی میکنیم.
یک دفعه شنیدنِ صدای گریه ای مرا به خود آورد. زود برگشتم طرف عبدالحسین، صورتش خیس اشک بود. پرسیدم گریه برای چی؟
گفت: میترسم اسم من در نیاد و از توفیق جنگیدن با ضد انقلاب محروم بشم.
دست و پام را گم کردم. آن همه عشق و اخلاص آدم را گیج میکرد.
گفتم اصل کار نیته، آدم باید نیتش درست باشه، ساکت شد بصورتم نگاه کرد و گفت: تو قیامت وقتی بدریون رو صدا میزنن دیگه شامل اونایی که توی جنگ بدر نبودن نمیشه فقط اونایی میرن جلو که علیه کفار و منافقین بدتر از کفار شمشیز زدن.
یازهرا
خاک_های_نرم_کوشک
ای مادر مظلومه ی مفقودالاثرها
پانزده نفری افتادیم توی محاصره دشمن. از فشار تشنگی بیحال و خسته خوابمان برد. وقتی بیدار شدیم، یکی از بچه ها گفت: «حضرت زهرا (س) در خواب به من آب دادند و قمقمه یکی از شهدا را پر از آب کردند».
فوری رفتیم سراغ قمقمه شهدایی که اطرافمان بودند. یکی از قمقمهها پر بود از آب خنک. انگار همین الان داخلش یخ انداخته بودند.
همه از آب شیرین و گوارا؛ که مهریه حضرت زهرا (س) است سیراب شدیم.