جریانِ خلقِ کُرد و حمله به شهر پاوه تازه شروع شده بود. همان روزها اولین نیرو ها را میخواستند اعزام کنند. شادی و خوشحالی تو نگاه همه موج میزد، هیچ کس صحبت از ماندن نمیکرد، یک آن حال و هوای بچه ها از این رو به آن رو شد. حالا تو نگاه همه غم موج میزد. همه میخواستند بروند، ولی قرار شد بچه ها باهم توافق کنند و فقط بیست و پنج نفر را معرفی کنند. این هم بجایی نرسید.
بالاخره آقای رستمی گفت: برای اینکه حق کسی ضایع نشه قرعه کشی میکنیم.
یک دفعه شنیدنِ صدای گریه ای مرا به خود آورد. زود برگشتم طرف عبدالحسین، صورتش خیس اشک بود. پرسیدم گریه برای چی؟
گفت: میترسم اسم من در نیاد و از توفیق جنگیدن با ضد انقلاب محروم بشم.
دست و پام را گم کردم. آن همه عشق و اخلاص آدم را گیج میکرد.
گفتم اصل کار نیته، آدم باید نیتش درست باشه، ساکت شد بصورتم نگاه کرد و گفت: تو قیامت وقتی بدریون رو صدا میزنن دیگه شامل اونایی که توی جنگ بدر نبودن نمیشه فقط اونایی میرن جلو که علیه کفار و منافقین بدتر از کفار شمشیز زدن.
یازهرا
خاک_های_نرم_کوشک