خشم_برای_خدا
او جبهه ماند و من آمدم مشهد، روز بعد رفتم مقر سپاه. یکی از مسئولین رده بالا گفت: به هر کدوم از فرمانده ها وسیله ای دادیم، یک ماشین لباس شویی هم سهم آقای برونسی شده.
گفت: حالا که ایشون نیست شما زحمتش رو بکشید.
میدانستم حاجی اگر بود، به هیچ وجه قبول نمیکرد. پیش خودم گفتم: چی از این بهتر که تا حاجی نیست من ترتیب کار رو بدم.
ماشین لباس شویی را گذاشتم پشت یک وانت و سریع برم خانه شان.
هرگز آن عصبانیتش را از یادم نمی رود. همین که از موضوع لباس شویی خبر دار شد، یک راست آمده بود سر وقت من.
با صدایی که می لرزید، گفت: شما با چه اجازه ای ماشین لباس شویی به خونه من آوردی؟
مکث کرد و خشن ادامه داد: همین حالا میای و اون تحفه رو برش میداری و میبریش همون جا که آوردیش.
گفتم بابا یک تکه کوچیک حقت بود، بهت دادن.
گفت: ما برای چیز دیگه ای داریم میریم جنگ. همین چیز هاست که ممکنه ما رو از مسیرش منحرف کنه.
*عذر بدتر از گناه*
*عبدالحسین برونسی*
یازهرا